mahsa

mahsa

har che minevisam baraye aramesh ghalbe shekasteye man ast

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ

تو دیگر عشق قصه نیست ، لحظه هایم مثل گذشته سرد نیست

با تو زندگی ام زیر و رو شد ، حال من از این رو به آن رو شد


با تو گذشتم از پلهای تنهایی ، رسیدم به اوج آسمان آبی

عطر تو میدهد به من نفس ، با تو رها شدم از آن قفس


آمدی و گرفتی دستهایم را ، باور ندارم با تو بودن را

میدهد به من هوای عشق نفسهایت ، میدهد به من شوق زندگی گرمی دستهایت

بپذیر که دنیای عاشقانه ما همیشگیست ، عشق در قلب من و تو ماندنیست

هر چه دلم خواست همان شد و اینگونه شد که دلم عاشقت شد

مرا در زیر سایه قلبت جا دادی و همین شد که قلبم به عشقت پناه آورد

آری با تو دیگر عشق قصه نیست ، حقیقت است این روزها و لحظه ها


حقیقت است که دوستت دارم ، حقیقت است که با تو هیچ غمی ندارم

حقیقت است که دنیا را نمیخواهم بی تو ، مگر میشود این زندگی بدون تو ؟


در آغوش تو ، محکم فشرده ام تو را در آغوشم

میمیریم برای هم ، مینیشنی بر روی پاهای من و میبوسم لبهایت را

با تو بودن همیشه تکراریست برای تپشهای قلبم

با تو بودن همیشه تکراریست برای اینکه حس کنم


عشق چیست و عاشق تو بودن چه لذتی دارد

چه اتفاق زیبایی بود تو را دیدن ، چه حادثه شیرینی بود تو را داشتن


با تو بودن همین است ، اینکه تا ابد شدی دنیایم

اینکه تا ابد شدی مرحمی برای قلب تنهایم


قلبی که دیگر با تو تنها نیست ، درهای قلبم دیگر برای کسی باز نیست

تا همیشه بسته شده بر روی تو ، بمان و بمان ای که تنها عشق من هستی ت


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

  

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

 

 استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش

که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .

 

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین ، تا

انتهای گندم زار رفتم .

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

 

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب

برگردی ...

 شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم .

ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین ...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...!


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

بین خودمان بماند داشتم به تو فکر میکردم و به نشانه های ساده برای اثبات علاقه .

راستی آیا همین نشانه های ساده روزمره برای نشان دادن علاقه کافی نیست ؟

اما میدانم به هیچ نشانه ای دیگر نمی شود اعتماد کرد .


اکنون میتوانم مانند دخترکی هفت ساله

بنویسم : آب ..... و غرق شوم بی آنکه دست و پایی بزنم .

می توانم بنویسم : باد ..... و پرواز کنم بی آنکه هراسی از سقوط داشته باشم .

می توانم بنویسم : درخت ..... و سبز شوم بی هیچ درنگی .

می توانم تو را بنوسیم : و بعد به آرامی ببوسمت بدون آنکه کسی ببیند .

میتوانم بنوسیم : مرگ و بمیرم ...

به همین سادگی


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘


نه باران می بارد

              نه تو برمی گردی !

             چه نگاه دلواپسی دارد این عشق

                                            چه نگاه دلواپسی

هر روز

از درختان غبارآلود همین خیابان خسته
                                                   سراغت را می گیرم
همین درختان که دیری است

             ردپای عبور و حضور تو را از یاد برده اند

                                                               کجائی؟

                                    به کجا رفته ای؟

 

و

 

تا چندمین روز این همه سال بی باران

باید به جست و جوی تو باشم

دوباره نگاهم می کنند

همین درختان خسته

صبور و ساکت

فقط نگاهم می کنند !

به خانه بر می گردم

و باز همان لبخند همیشگی

به سلامم پاسخ می گوید

همان لبخند همیشگی

که آن را چون طنین ترانه ای

بر تاقچه خانه ام ، به یادگار گذاشته ای !

رو بروی پنجره می نشینم

بی آب و بی آفتاب

نه باران می بارد

و نه تو بر می گردی !

اما تعجب می کنم

که پس از این همه سال بی باران

چرا این گلدان کوچک

که در خانه به یادگار گذاشته ای

گل را فراموش نمی کند ؟!


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

 من از اين سكوت پر معنى تو

                              من از اين فاصله ها بيزارم

                               بيخودى قلبمو دلدارى نده

                                                                   ميدونى برى تمومه كارم


يكى داره تو رو از من ميگيره

                                   تو نباشى دل تنهام ميميره

                                       تو نباشى نميخوام دنيا باشه

 كاش تمام اينا يك رويا باشه


تو ازم دورتر از دور ميشى

                                        بميرم برات كه مجبور ميشى

                                      بميرم برات كه راهى ندارى

غير از اينكه منو تنها بزارى



دارم اشكامو تحمل ميكنم

                                         گلدون دلم رو بى گل ميكنم

                                         ميدونم حال تو هم مثل منه

      دلت هى اين در و اون در ميزنه


      چه جورى ميتونم آروم بشينم

                                      تو برى و رفتنت رو ببينم

                                           يه فرشته توى گوشم ميگه

لحظه مرگ دلم نزديكه


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘


آن شب باران می بارید ... باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم ... و از همین شوق بی چتر آمدم ... ولی آمدم

و  تو نمی دانی که جه بارانی بود ، چون نیامدی ... و باران می بارید ... آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی ... و باران

می بارید ... و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی

زندگی اتفاق غریبی است ... عرصه جولان آدم ها ... که مدام در حرکتند و در شتاب ... آدم هایی که می دوند برای زنده

ماندن ... برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن ... می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر ... اما درست آن موقع

که می خواهند از آن لذت ببرند ... دیر می شود ... و باید رفت ... می رود بی آن که ...


کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها ، به فکر قدم زدن باشیم ... قدم زدن برای زندگی ... برای

زندگی کردن ...


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

 

اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘


صدایم کن ، که صدایت آرامش وجود من است !

نگاهم کن ، که درون چشمانت برایم طلوع یک دنیا عشق و محبت است !

دعایم کن ، که دعای تو تضمین فرداهای زیبای با تو بودن است !

نوازشم کن ، که دستان پر مهرت گرمی گونه های سرد و خیسم است !

باورم کن ، که با باور تو من عاشقترینم !

اشکهایم را پاک کن ، حالا نگاهم کن ، کمی با من درد دل کن ، مرا آرام کن !

بگذار سرم را بر روی شانه هایت بگذارم ، بگذار دستانت را بفشارم ، بگذارم بگویم چقدر

دوستت دارم ، مرا باور کن !

با آن چشمهای زیبایت نگاهم کن ای عشق من ، نگاه تو مرا دیوانه تر میکند !

نگاه زیبایت را باور دارم ، زیرا درون آن یک دنیا محبت میبینم !

نگاهت را باور دارم زیرا در نگاهت معنای واقعی عشق را می بینم و کلمه دوستت دارم

را میخوانم و با تمام وجود حس میکنم که چقدر مرا دوست داری !

با نگاه عاشقانه ات نام مرا صدا میکنی و میگویی که تنها مرا داری !

با نگاه عاشقانه ات راز دلت را میدانم و میگویم که محرم رازهایت هستم

نگاهم کن که نگاهت مرا به این باور می رساند که ما هر دو یک عاشق واقعی هستیم !

با نگاه درون چشمهای زیبایت راز دلت را میخوانم و این را میدانم که تو بهترینی! تو

همانی هستی که لایق منی !

نگاهم کن ، با نگاهت صدایم کن، با صدایت آرامم کن !

نگاهم کن ای عشق تا با نگاه به آن نگاه عاشقانه ات احساس خوشبختی کنم !

دوستدارم عزیزم


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

راه دشواری تا پایان زندگی مانده است ، راهی که مقصدش رو به خدا است
 
راهی که باید صبر کرد باید انتظار کشید تا به پایان آن رسید

از آغاز زندگی ام تنهایی در این راه به زندگی ام ادامه می دادم ، تنهایی بدون هیچ یار و یاوری
 
آنگاه در بین راه فرشته ای را دیدم که عاشق آن شدم

دیگر تنها نبودم دیگر احساس تنهایی نمی کردم چون هم یاری داشتم و هم یاوری

غم و غصه های  عاشقی به سراغم آمد … همچنان او همسفرم ماند

بدون او دیگر نمی توانستم به آن راه پر پیچ و خم زندگی ادامه بدهم

دستهای گرمش را گرفتم و با او عهد بستم که تا پایان راه زندگی با او باشم

او همسفرم شد ، همسفری که هیچگاه از او جدا نخواهم شد

بیا و تا آخر راه با من باش ای همسفر عشق

بیا و از سختی ها و از حادثه های زندگی در این راه سبقت بگیریم

بیا و با همین پاهای پر توانمان تا آخر راه بدون توقف حرکت کنیم

تنها باید به پایان راه نگاه کنیم و هدف ما بهم رسیدنمان باشد

پایان این راه مرگ است ، یا با بهم رسیدنمان یا بدون اینکه بهم برسیم

بیا ای همسفر عشق ما آنهایی باشیم که بهم میرسیم و بعد  از دنیا وداع میگوییم

سفر پر از حادثه ای در پیش داریم ، سفری که شاید ما را از هم جدا کند

ما مسافران  شهر عشق هستیم ، مقصدمان شهر عشق است
 
شهر عشق گلباران خواهد شد اگر ما به آنجا برسیم

همه ساکنان شهر عشق منتظر ما می باشند
 
 و با  دسته گلهای زیبا و نگاه های پر از امید به استقبال ما خواهند آمد

ای همسفر عشق در این سفر پر  حادثه دستت را از من جدا نکن
 
با یکرنگی  و یکدلی و صداقت به راهت ادامه بده
 
توکل به خدا کن تا با کمک خداوند  به سلامت به شهر عشق  برسیم
 
 تا در آنجا  بتوانیم همدیگر را در آغوش هم بگیریم
 
 الهی به امید تو

خیلی دوستدارم عزیزم


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

راه دشواری تا پایان زندگی مانده است ، راهی که مقصدش رو به خدا است
 
راهی که باید صبر کرد باید انتظار کشید تا به پایان آن رسید

از آغاز زندگی ام تنهایی در این راه به زندگی ام ادامه می دادم ، تنهایی بدون هیچ یار و یاوری
 
آنگاه در بین راه فرشته ای را دیدم که عاشق آن شدم

دیگر تنها نبودم دیگر احساس تنهایی نمی کردم چون هم یاری داشتم و هم یاوری

غم و غصه های  عاشقی به سراغم آمد … همچنان او همسفرم ماند

بدون او دیگر نمی توانستم به آن راه پر پیچ و خم زندگی ادامه بدهم

دستهای گرمش را گرفتم و با او عهد بستم که تا پایان راه زندگی با او باشم

او همسفرم شد ، همسفری که هیچگاه از او جدا نخواهم شد

بیا و تا آخر راه با من باش ای همسفر عشق

بیا و از سختی ها و از حادثه های زندگی در این راه سبقت بگیریم

بیا و با همین پاهای پر توانمان تا آخر راه بدون توقف حرکت کنیم

تنها باید به پایان راه نگاه کنیم و هدف ما بهم رسیدنمان باشد

پایان این راه مرگ است ، یا با بهم رسیدنمان یا بدون اینکه بهم برسیم

بیا ای همسفر عشق ما آنهایی باشیم که بهم میرسیم و بعد  از دنیا وداع میگوییم

سفر پر از حادثه ای در پیش داریم ، سفری که شاید ما را از هم جدا کند

ما مسافران  شهر عشق هستیم ، مقصدمان شهر عشق است
 
شهر عشق گلباران خواهد شد اگر ما به آنجا برسیم

همه ساکنان شهر عشق منتظر ما می باشند
 
 و با  دسته گلهای زیبا و نگاه های پر از امید به استقبال ما خواهند آمد

ای همسفر عشق در این سفر پر  حادثه دستت را از من جدا نکن
 
با یکرنگی  و یکدلی و صداقت به راهت ادامه بده
 
توکل به خدا کن تا با کمک خداوند  به سلامت به شهر عشق  برسیم
 
 تا در آنجا  بتوانیم همدیگر را در آغوش هم بگیریم
 
 الهی به امید تو

خیلی دوستدارم عزیزم


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
Design: http://ghalebhaa.LOXBLOG.COM



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





Alternative content


My title page contents

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 1462
بازدید کل : 15858
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1